که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
بعد از ۲۴ ساعت بیخوابی، دقایقی پیش کتاب رو تحویل دکتر ع. دادم... الان نماز ظهر رو خوندم، با یه چادر گلدار صورتی تو مسجد دانشگاه نشستم و مثل بچهها ذوق زدهام از اینکه کلی تحویلم گرفت و قول داد تا یکشنبه کتاب رو بخونه و بهم پس بده...
مقالهام رو هم پریروز سابمیت کردم و همین الان مجله کُد ارجاعش رو ایمیل کرد :)
حال روحیم؟ عاالی؛ هر چند دارم از بیخوابی تلف میشم :)) قرآن رو باید روزی ۱۵-۱۰ جزء بخونم تا بتونم تو ماه رمضون ختم کنم ولی!! پارسال به بهونهی پایاننامه نخوندم، بَده امسالم نخونم...
- دلم میخواد الان از همینجا یه تاکسی سوار شم، بیبهونه برم پیش دکتر ز. و بهش بگم چقدر خوبه حالم. دلم میخواد مثِ بچهای که با آب و تاب از اتفاقات مدرسه واسه باباش تعریف میکنه، براش بگم از ماجراهای امروز و از اینکه کل انقلاب رو زیر و رو کردم تا یه پوشهی مناسب واسه کتابم پیدا کنم و آخرش درست رو به روی دانشکده پیدا کردم اون چیزی رو که تو ذهنم بود. آره دلم میخواد از همین چیزای پیش پا افتاده و بیاهمیت بگم براش و اونم مثل همیشه با اون لبخند دوست داشتنیاش نگام کنه و با دقت به خزعبلاتم گوش بده. دلم میخواد بگم از ذوقم و از اینکه دکتر ع. چقدر تحویلم گرفت و از کارم تعریف کرد. سری پیش انگار یادم رفته باشه در مقابل کی نشستم، داشتم با آب و تاب از دکتر ع. براش تعریف میکردم که یهو برگشت گفت "چه استاد بیخودیه!" :دی و الهی بگردم که حسادتش رو برانگیختم با حرفام :)
کتاب رو تحویل دادم و حالم خوبه و کاش میشد بگم براش از حال خوبم ...
- امسال قرآن رو سه روزه ختم کردم :)))