طی این ۱۷۵ روز با دکتر ع. کتاب نوشتم. برای دکتر ن. یه مقاله ویرایش و سابمیت کردم و یه فصل از کتابش رو ویراستاری (به قول خودش ترمیم) کردم. کارگاه شرکت کردم و یه سری تکنیک یاد گرفتم. بعد از دو سال تو آزمون زبان وزارتخونه شرکت کردم و به طرز شگفت آوری نمرهی بالا گرفتم و هزار تا کار ریز و درشت دیگه...
نمیدونم از این به بعد چه آدمایی بیان تو زندگیم و زیر نظر کدوم اساتید بزرگ بتونم کار کنم، اما همهی این مدت با هر استادی همکاری کردم، عمیقا حسرت خوردم و تو دلم گفتم کاش همین کار رو با کمک و زیر نظر دکتر ز. انجام داده بودم. بذار دقیقتر بگم! اونجا که کتاب چاپ شدهام رو برای دکتر ع. میبردم، با خودم گفتم کاش روی اولین کتابم اسم دکتر ز. حک شده بود. اونجا که مقاله ویراستاری میکردم، گفتم ای کاش دکتر ز. نسخهی نهایی رو میخوند و نظرش رو بهم میگفت، یا مثلا کاش این جملهام رو دکتر ز. میدید و تحسینم میکرد. اونجا که کتاب دکتر ن. رو ترمیم میکردم، تو دلم میگفتم ای کاش این کتاب دکتر ز. بود و برای ایشون کاری از دستم بر میومد که انجام بدم. وقتی ازم تشکر کرد، تو دلم گفتم کاش اینی که الان روبروم نشسته، بهم لبخند میزنه و از دقت و نکته بینیام تعریف میکنه دکتر ز. بود. شبی که نمره زبانم اومد، اولین نفری که اومد تو ذهنم تا باهاش شادیم رو تقسیم کنم دکتر ز. بود. حتی چند بار قصد کردم یه متن آماده کنم و همراه کارنامهام براش بفرستم و بگم میبینی چه باسوادم کردی طی این دو سال؟!
نمیدونم از این به بعد چه آدمایی بیان تو زندگیم و زیر نظر کدوم اساتید بزرگ بتونم کار کنم، اما در حال حاضر همکاری با دکتر ز. برام شده حسرت. همون دکتر ز. که ۱۷۵ روز پیش خودم با دستای خودم بهش ایمیل دادم، بهش اعلام قطع همکاری و ازش خداحافظی کردم :((
- و ذوق زدهام از اینکه تو کنگرهی هفته بعد ممکنه چند دقیقه ببینمش... باحاله که یه نفر از ۵ روز قبل برای دیدن آدم ذوق و هیجان داشته باشه ها :)
- باید وقت بذارم و متمرکز فکر کنم که اون روز چطور باید همهی حرفها و مطالباتم رو با یه ترتیب منطقی و به صورت فوق محترمانه بهش بگم. حالا که تصمیم گرفتم مرکز نرم، روز کنگره بهترین فرصته برای بیان خواستههام
- بهش زنگ زدم. سرسنگین بود. سر به سرش گذاشتم. گفتم پیامم رو جواب ندادین.. نکنه باهام قهر کردین؟ گفت نه ایران نبودم! تو دلم گفتم شما که راست میگی و منم که آمارت رو در نیاوردم :)))