دیروز یکی از بزرگترین گندهای زندگیم رو زدم. بلند بلند گریه کردم و طی یه تماس، همهی حرفای دلم رو فریاد کشیدم و همهی فشاری که این چند سال تحمل کرده بودم رو یهو بروز دادم. کل پارت اول کلاس دکتر م. رو هم بیاختیار اشک ریختم و به حرفاش گوش دادم! خوبه که از علت اشکام چیزی نپرسید :|
الان آرومم ولی. میدونی؟ یه وقتایی لازمه یه گند اساسی بزنی و همهی پُلای پشت سرت رو خراب کنی تا بتونی از چیزی که برات خوب نیست دل بکَنی و چشم امیدت رو ازش برداری. دیروز برای چندمین بار ایمان آوردم به آیهی "وَعسی أن تُحِبّوا شیئاً وهو شَرٌّ لکم"...
بزرگترا و دنیادیدهها زبونشون مو درآورد تا بهم چیزی رو بفهمونن که دیروز بعد از یه درگیری اسااااسی، خودم با دل و جون فهمیدمش. الان یه کوچولو غمگینم ولی حس میکنم یه دندون کرمخورده رو کندم و انداختم دور. دیگه خبری از آشفتگی، بیقراری، استرس، ناآرومی و بیخوابیِ ده روزِ گذشته نیست و این بهترین دستاورد اتفاق دیروزه.
از دیروز باورم شد دستام خالیه، درســــــــــــــــــــــــت مثل دو سال پیش! فهمیدم همونقدر بیپناه، و همون اندازه بیپشتوانه و تنهام... هنوز خدا هست ولی. بهتره توکل کنم انگار...