بعد از دو ماه آمده بودم ببینمت...
تازه از راه رسیده بودی و داشتی کلید میچرخاندی توی قفل درِ اتاقت،
قاطعانه از پشت سر "سلام" کردم و تو برگشتی...
لبخند دوست داشتنیات
و
چشم هایت که از خوشحالیِ دوباره دیدنم میخندیدند!
مثلِ...
مثلِ...
اومممم بگذار بهتر توصیف کنم،
نمیدانم فینال جام جهانی ۲۰۰۶ را یادت هست یا نه؟ حتی نمیدانم اهل فوتبال هستی یا نه! اصلا این جنگولکبازیها کجا و پرستیژ شما کجا! خاصه اینکه آن روزها احتمالا درگیر پایاننامهی تخصصت بودی و چه بسا اگر بلیت VIP ورزشگاه المپیک برلین را دودستی تقدیمت میکردند هم حاضر نبودی یکی از آن شصت و نه هزار نفری باشی که لذت تماشای آن بازیِ پرحاشیه و نفسگیر از نزدیک شامل حالشان شده بود!
آن روزها من یک دختربچهی دبیرستانی بودم و طرفدار پر و پاقرصِ لاجوردی پوشان! بازی ۱-۱ تمام شد و کار به وقت اضافه کشید و زیدان با سر به سینهی ماتراتزی کوبید و... خلاصه همه چیز به جذابترین و پرهیجانترین حالتی که فکرش را بکنی پیش میرفت... ضربات پنالتی و نفس من که در سینه حبس شده بود و تپشِ پرقدرت قلبم که با گوش غیرمسلح هم شنیده میشد! تا اینکه گروسو پنالتی پنجم را زد و گُلللللللللللل!!! مثل بچهها با سرخوشی بالا پایین میپریدم و فارغ از غوغای جهان جیغ میزدم و انگار که دنیا را بهم داده باشند سر و صدا میکردم و شاد بودم از قهرمانی تیم محبوبم... لحظاتی بعد کاناوارو بود که کاپ قهرمانی را با افتخار بالای سر برد و شادی وصف ناپذیر بازیکنان تیمِ مورد علاقهام... آخ که چقدر چسبید! یادش بخیر...
داشتم میگفتم،
لبخند دوست داشتنی آن روزت، مثلِ گل پنجم گروسو بود،
خوشحالیات از دوباره دیدنم هزاران دختربچهی سرخوش را به بالا پایین پریدن و شادی در دلم واداشت
و...
و چشمهای خندانت بزرگترین کاپ زرّین قهرمانی که در دستانِ من قرار گرفت...
- ممنون از دعوت آبیِ عزیز :)