بیاینترنتی دارد دیوانهمان میکند :(
دیروز که شیرینی به دست رفتم دانشکده پزشکی، حس میکردم دارم رو ابرا راه میرم. وقتی از اتاق دانشجوها مُهر پیدا کردم، تو آزمایشگاه سجاده پهن کردم و نماز شکر خوندم، انگار داشتم خواب میدیدم. وقتی از دکتر ع. با لحن شیطنتآمیزی پرسیدم "حالا از کی بیایم سر کلاس؟" جملهای رو تکرار کردم که قبل از این هزار بار تو ذهنم تکرار شده بود. بهش گفتم کمکم کردین به آرزوم برسم، خدا بهتون خیر و طول عمر با عزت بده. همه خوشحال شدن از اینکه دانشجوشون شدم. همه یعنی دکتر ع.، دکتر ن.، آقای ن. و حتی خانم ق. که خلقیات خاصی داره :)
قبلش رفتم دانشکده سابق و برای دکتر ب. شیرینی بردم. راستش نه برای اینکه دلم تنگ شده بود و میخواستم ببینمش، نه برای قدردانی یا هر چیز دیگهای. با شیرینی رفتم که تو برنامه دکتر ز. کمکم کنه. که از پس کاری که قولش رو به دکتر ز. دادم، سربلند بیرون بیام. گفت میاد و کمک میکنه. همون موقع لیلا اومد تو اتاقش. اونم قول کمک داد. دیگه چی بهتر از این؟ :)
از ذوقم هل هلکی به دکتر ز. پیام دادم. که مثلا گزارش کار داده باشم. یه پیام با یه غلط املایی تاسفآور :| و خب جواب نداد. مثل همیشه :)) هفته قبل بهش درخواست همکاری تو مجلهش رو دادم. گفت "قاعدتا من از خدامه". صد بار تا حالا voice حرفای اون روزش رو گوش دادم ^_^
امیدوارم از پس همهش بر بیام. خدایا دستم رو رها نکن...
کنکور عقب افتاد. از الان ۸ هفته فرصت دارم مطالب رو جمع و جور کنم، اما دیگه واقعا به روغنسوزی افتادم. تو این مدت تمام مقالههام اکسپت شدن ^_^ یکی شب ولادت امام حسین (علیهالسلام)، یکی روز سوم شعبان و آخری هم دیروز (ولادت حضرت رقیه سلام الله علیها) پذیرفته شد. امسال میتونم سینه سپر کنم و با دست پر برم مصاحبه :دی
دیروز صبح ایمیل اکسپتنس مقالهای که با دکتر ز. نوشتیم اومد. فکر میکردم با دریافت این ایمیل بشدت خوشحال و آروم بشم، اما نشدم! در واقع از دیروز دارم به دلایل نامعلومی اشک میریزم!! :| شاید بخاطر تمام فشاری که طی این مدت تحمل کردم؛ شاید بخاطر اینکه دیگه دکتر ز. رو نمیبینم؛ شایدم از ذوق اینکه خیلی بی چون و چرا اکسپتش کردن و قال قضیه برای همیشه کنده شد :)
تو اینستا یه روسری خوشگل دیدم، دلم میخواد سفارش بدم ^_^ ببینم اوضاع پولی چطوره. شاید خرید کنم حالم بهتر بشه ;)
دیوونه بازیای پست قبل دیروز بعد از گذشت ۱۹ روز جواب داد :دی
زین پس هر گاه عرصه بر ما تنگ شد، به سیم آخر زده بیمُخ بازی درمیآوریم :)))))
دیشب خواب دیدم یکی از اساتید (یادم نمیاد کی بود) داره از یکی از بچهها درس میپرسه (فکر کن!). یه سوال پرسید که من بلد بودم. یهو خیلی جوگیرانه و باهیجان فریاد برآوردم "مسیر سیگنالینگ سایتوکاین؟ JAK-STAT میشه؟؟" استاده (که اصن یادم نمیاد کی بود) بهم چشم غره رفت بدین معنا که مگه از تو سوال پرسیدم؟! :| بعدش خواب دیدم دارم به همسر دکتر ن. میگم شما خیلی شبیه مهشید، زنِ ابی هستین :||
وجدانا چرا تو خوابم دست از سرم برنمیدارین؟ چرا دارین منُ بازی میدین؟ چرا دارین منُ صحنه سازی درست میکنین؟ من دارم به قهقرا میرم، فقط بذارین برررم من :)))
- عاقاا پنجشنبه رفتم کنگره دکتر ز. رو دیدم. هنوز در عجبم چطور خودمُ کنترل کردم و نپریدم تو بغلش :دی
طی این ۱۷۵ روز با دکتر ع. کتاب نوشتم. برای دکتر ن. یه مقاله ویرایش و سابمیت کردم و یه فصل از کتابش رو ویراستاری (به قول خودش ترمیم) کردم. کارگاه شرکت کردم و یه سری تکنیک یاد گرفتم. بعد از دو سال تو آزمون زبان وزارتخونه شرکت کردم و به طرز شگفت آوری نمرهی بالا گرفتم و هزار تا کار ریز و درشت دیگه...
نمیدونم از این به بعد چه آدمایی بیان تو زندگیم و زیر نظر کدوم اساتید بزرگ بتونم کار کنم، اما همهی این مدت با هر استادی همکاری کردم، عمیقا حسرت خوردم و تو دلم گفتم کاش همین کار رو با کمک و زیر نظر دکتر ز. انجام داده بودم. بذار دقیقتر بگم! اونجا که کتاب چاپ شدهام رو برای دکتر ع. میبردم، با خودم گفتم کاش روی اولین کتابم اسم دکتر ز. حک شده بود. اونجا که مقاله ویراستاری میکردم، گفتم ای کاش دکتر ز. نسخهی نهایی رو میخوند و نظرش رو بهم میگفت، یا مثلا کاش این جملهام رو دکتر ز. میدید و تحسینم میکرد. اونجا که کتاب دکتر ن. رو ترمیم میکردم، تو دلم میگفتم ای کاش این کتاب دکتر ز. بود و برای ایشون کاری از دستم بر میومد که انجام بدم. وقتی ازم تشکر کرد، تو دلم گفتم کاش اینی که الان روبروم نشسته، بهم لبخند میزنه و از دقت و نکته بینیام تعریف میکنه دکتر ز. بود. شبی که نمره زبانم اومد، اولین نفری که اومد تو ذهنم تا باهاش شادیم رو تقسیم کنم دکتر ز. بود. حتی چند بار قصد کردم یه متن آماده کنم و همراه کارنامهام براش بفرستم و بگم میبینی چه باسوادم کردی طی این دو سال؟!
نمیدونم از این به بعد چه آدمایی بیان تو زندگیم و زیر نظر کدوم اساتید بزرگ بتونم کار کنم، اما در حال حاضر همکاری با دکتر ز. برام شده حسرت. همون دکتر ز. که ۱۷۵ روز پیش خودم با دستای خودم بهش ایمیل دادم، بهش اعلام قطع همکاری و ازش خداحافظی کردم :((
- و ذوق زدهام از اینکه تو کنگرهی هفته بعد ممکنه چند دقیقه ببینمش... باحاله که یه نفر از ۵ روز قبل برای دیدن آدم ذوق و هیجان داشته باشه ها :)
- باید وقت بذارم و متمرکز فکر کنم که اون روز چطور باید همهی حرفها و مطالباتم رو با یه ترتیب منطقی و به صورت فوق محترمانه بهش بگم. حالا که تصمیم گرفتم مرکز نرم، روز کنگره بهترین فرصته برای بیان خواستههام
- بهش زنگ زدم. سرسنگین بود. سر به سرش گذاشتم. گفتم پیامم رو جواب ندادین.. نکنه باهام قهر کردین؟ گفت نه ایران نبودم! تو دلم گفتم شما که راست میگی و منم که آمارت رو در نیاوردم :)))
گرسنه بودم و داشتم فکر میکردم نون پنیر بخورم یا پای سیب یا چی... که یهو صدای زنگ آیفون اومد...
و حالا غذای مورد علاقهام روی میزه ^_^ عایا به چیزی غیر از این میگن خوشبختی؟! ؛)
#کشک_بادمجون_با_سبزی_خوردن :دی
مقالهی پایان نامهام ریجکت شد :| راند جدیدی از سر و کلّه زدن با دکتر ز. شروع میشه احتمالا ... دلم براش یه ذره شده! قبل از سفر کربلا (عرفه کربلا بودم آخه^_^) رفتم ببینمش، ازش حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم اما نبود. بهش زنگ زدم، جلسه بود و جواب نداد. sms دادم، بازم جواب نداد :(
همون روز یه سر رفتم پیش دکتر ع. کتابمون رو بهش تحویل دادم و ازش خواهش کردم با هم مقاله کار کنیم. قبول کرد و گفت بهش زنگ بزنم. امروز به اون هم زنگ میزنم. اگر جواب نده فردا باید برم ببینمش. ترجیحم اینه دیگه با دکتر ع. کار کنم. کار با دکتر ز. خیلی استرس زاست. آدم پیر میشه از شلوغی برنامههاش، خونسرد بودنش، توقعات یکطرفهاش و گاهی قضاوتهای غیرمنصفانهاش... (چقدر دلم پُره ازش :دی)
پس فردا باز داریم میریم مسافرت و من هنوز از مسافرت قبلی مریضیام خوب نشده! نتایج دکتری هم نیومده هنوز. چه بده بلاتکلیفی...
- گفتم حالا که دارم میرم پیش دکتر ع. سر راه یه سر هم به دکتر ز. بزنم که تکلیف مقاله رو روشن کنیم. زنگ زدم مسافرت بود :|
- امروز آقای انتشاراتی زنگ زد، ازم آدرس گرفت و کتابم رو با پِیک فرستاد. حس خوبی بود ورق زدنش :) از اون مهمتر دیدن اسمم روی جلد کنار اسم دکتر ع. بود که خیلی بهم چسبید ؛)
- امروز تو یه همایش ۸۶ نفری بودم که ده نفر رو به قید قرعه میبردن مشهد و متاسفانه اسم من در نیومد :( یه سفر معمولی نیست؛ قراره بچهها رو به عنوان خادم افتخاری ببرن حرم و همهی وعدهها رو هم مهمون مضیف حرم باشن. کلا سفر ویژه و باحالی خواهد بود و خیلی دلم میخواست منم بینشون باشم. طی مدت همایش هر چی بلد بودم نذر کردم اما نشد که نشد...
- میگن روز قیامت خدا بخاطر دعاهای اجابت نشده از بندهاش عذرخواهی میکنه و در عوضِ دعاهای مستجاب نشده به اندازهای بهمون پاداش میده که میگیم کاش هیچ کدوم از آرزوهامون تو دنیا برآورده نشده بودند!!
- بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی (سعدی)