مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
روز مصاحبه دکتر ع. گفت باید نامه تاییدیه کتابت رو بیاری تا امتیازش رو بهت بدم. خلاصه بعد از سه روز سر و کلّه زدن با کارمند خنگ و تنبل کتابخونه ملی، امروز بالاخره فیپای کتابم تایید شد.
بدو بدو لباس پوشیدم و راه افتادم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. آقای دکتری که باید نامه تاییدیه رو صادر میکرد تا ساعت ۱ جلسه بود. اذان رو که گفتن پاشدم رفتم نمازخونه که نمازم رو بخونم. بعد از اینکه یکم تو نمازخونه نشستم و نذر و نیاز کردم، با نامیدی برگشتم دفتر دکتر و دیدم برگشته. اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن :دی خلاصه نامه رو گرفتم، رفتم سازمان مرکزی دادم مُهرش کردن و بعد راهی دانشکده شدم.
به دکتر ع. زنگ زدم، گوشیاش رو جواب نداد. دو تا ساختمون دنبالش گشتم تا بالاخره پیداش کردم. وقتی منُ دید اولین جملهای که گفت این بود: "چقدر تو ما رو اذیت کردی" فکر کن بعد از اینهمه دوندگی وااا رفتم :| خودم رو حفظ کردم و گفتم "الهی بگردم ببخشید استاد!"
نامه رو که دادم به دکتر ن. شروع کرد به خوندن... یهو با تعجب سرش رو گرفت بالا و گفت کتاب خودِ دکتره این؟؟ بعد قهقهه زد گفت دکتر برای کتاب خودش ازت تاییدیه خواسته؟؟ خلاصه اونجا بود که فهمیدم سه روز سر کار بودم و احتیاجی به این جنگولک بازیا نبوده اصلا :| تو دلم گفتم حالا شما من رو اذیت کردی یا من شما رو استاد؟ هعی... بدقِلِقی که میکنه قدر دکتر ز. رو بیشتر میدونم. لازمه تَکرار کنم دلم واسه دکتر ز. تنگ شده یا خودتون میدونین؟! :دی
بالاخره تموم شد. الان دیگه فارغ بالِ فارغ بالم و بیکار بیعار میچرخم :))