اشکها آهسته میلغزند بر رخسار زردم
حدودا یه ساعت مونده بود به اذان مغرب... داغون و گرسنه و لِه بودم... سین. داشت پای سیستمش کار پروژهی من رو انجام میداد؛ دیدم به مشکل خورده و هر کاری میکنه از پسِ رفعش برنمیاد، رفتم دکتر ز. رو صدا کردم...
دوتایی نشسته بودن سر و کله میزدن و نرم افزار هم هِی ارور میداد... پشت پنجره ایستاده بودم حیاط رو نگاه میکردم در حالی که صدای سر و کله زدناشون پس زمینهی افکارم بود... نمیدونم از کجا و بابتِ چی اما یهو کلی حس متناقض ریخت تو دلم... ناخودآگاه دیدم بغض داره خفهام میکنه! تا یه جایی جلوش رو گرفتم اما نشد مانعِ خیسی چشمام بشم... سریع یه دستمال کاغذی برداشتم اومدم اشکام رو پاک کنم که دکتر ز. با لحنی که نشون میداد گرسنه و خستهست بلند شد، گفت: "دیگه خسته شدم، بقیهاش باشه واسه فردا!" مجبور شدم برگردم سمتش خسته نباشید بگم که دیدم چشماش کاسهی خونه... داغون و گرسنه و لِه بود اونم...
- پیشواز رفتگانیم ... خدا به خیر بگذرونه تا آخر ماه رو :)